از هم پاشیده ام
تو، همدستِ وجودِ خسته ی من شده ای
برای شکستنِ کسی
که جز روحِ پر غرورش
چیزی برای ابراز نداشت
کسی که در اوج بی ستارگی
شب را دوست داشت
تا به سحر فکر کند
کسی که از اقصای تلخِ انزوایش
کسی مثلِ تو را میخواند
کسی که در جوابِ سکوتِ تو
با اشک میخندید
با خون میخندید
دیوانه ی گوشه گیری که
با خیالِ آغوشِ تو از قفس میپرید
آه ... با دیوانه ات چه کرده ای؟؟؟
آه ... با روشنایی خوابهای من چه کردهای ؟
"نیکی فیروزکوهی"
2517283
مسئولیت محتوای این فتوبلاگ، بر عهده نویسنده و صاحب آن است و استفاده از مطالب و عکسها، در نشریات چاپی و اینترنتی ممنوع است.
با ارشیوت ما رو به چه جاهایی که نمیبری. یادش بخیر اون روز و روزها
در دنیا چیزی ندارم .... جز چشم های تو ... و غم های خویش ...
هر چند فکر میکنم عکس و شعر با همخونی نداشتن ولی هردوشون خیلی قشنگ بودن وتاثیرگذار مخصوصا این:
آه.... با دیوانهات چه کردهای؟؟؟؟
از اولین گزارشی اکه از این مکان دادید همیشه دلم می خواست توی این فضا میبودم و می دیدم ...
و این دو بخش پایانی متنی که گذاشتید :
آه ... با دیوانه ات چه کرده ای؟؟؟
آه ... با روشنایی خوابهای من چه کردهای ؟
عالی ... عالی ... اگر این خانم رو میبینید تحسینشون کنید
:)